نزديك عصر بود و هوا رو به تاريكي مي رفت و من به كفشي فكر مي كردم كه قرار بود بخرم. ولي نمي دانستم آيا پول قلكم كافي است يا نه؟ به طرف طاقچه رفتم و قلكم را برداشتم و محكم به زمين كوباندم. پول هاي زيادي دراتاق پخش شد كه به نظر براي خريدن كفش كافي مي آمد. با عجله به طرف مادر رفتم و با هم به مغازه كفش فروشي رفتيم و كفش مورد نظر را خريديم. بعد از فوت پدر وضع مالي خوبي نداشتيم و مادر با سختي خرج زندگي را تامين مي كرد؛ خيلي خوشحال بودم چون از مسخره كردن دوستانم از كفش پاره ام خلاص شده بودم؛
در راه برگشت به خانه ناگهان چشمم به پارچه اي افتاد كه با خط درشت روي آن نوشته شده بود "بياييد شاديهايمان را تقسيم كنيم جشن عاطفه ها مبارك" يادم افتاد امروز جشن عاطفه هاست ؛ خيلي دلم مي خواست من هم به نوبه خودم دراين جشن سهمي داشته باشم ؛ بالاخره پس از كلي كلنجار با خودم تصميم گرفتم كفشهاي جديدم را هديه كنم ؛ سخت بود ولي خودم را راضي كردم ؛ از اين كارخيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم ؛ آن را كادو كردم و روي آن برگه اي نوشتم و چسباندم "تقديم به تو دوست عزيز" و به طرف پايگاه جشن عاطفه ها راه افتادم ؛
چند روز بيشتر به بازگشايي مدارس نمانده بود و من در حياط نشسته بودم به آسمان آبي نگاه مي كردم ؛ ناگهان زنگ در به صدا درآمد پستچي بود، بسته اي كادو شده به من داد ورفت ؛ با تعجب به آن نگاه كردم روي آن نوشته اي آشنا ديدم در آن را باز كردم چشمم به كفشي افتاد كه خودم خريده بودم و به جشن عاطفه ها هديه كرده بودم
نظرات شما عزیزان:
خـــــــــــاطرات خــــــــــیلی عـــــــــجیبند!!!!
گــــــــــاهی اوقــــــــات
مــــــــــی خندیم ... بــــه روزهـــــــایی کـــــــه گــــــــریه
مـــــــی کردیم ...
گــــــــــاهی گــــــــــریه مـــــــــی کنیم ... بـــــــه
یــــــاد روزهــــــــایی کــــــــــه مــــــــــی خندیدیم!!!
گــــــــــاهی اوقــــــــات
مــــــــــی خندیم ... بــــه روزهـــــــایی کـــــــه گــــــــریه
مـــــــی کردیم ...
گــــــــــاهی گــــــــــریه مـــــــــی کنیم ... بـــــــه
یــــــاد روزهــــــــایی کــــــــــه مــــــــــی خندیدیم!!!
تاریخ: سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان آنلاین , داستان عاشقانه , داستان ادبی , داستان,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب